به گزارش قدس آنلاین، «بهاره» را که به حال خودش ول کنی، برای مردم قصه می بافد. از آن دسته آدم هاست که هِرّت می کشد پا به پایش شوی گاهی تا ببردت به دنیای فانتزی و توهّم.
امروز یکی از آن روزهاست. او هست، من و قطاری از آدم های ناشناس که مواد لازم تصوراتش را تشکیل می دهند.
همان اول کار، نگاهش را زوم می کند روی آقایی که کیف قهوه ای دستش دارد و وا رفته زیر تابلو حمل با جرثقیل.
شروع می کند به بافتن. او چند ساعت پیش زیر برگه طلاقش را امضاء کرده.
نفر دوم خانومی ست که بد اَخم و عجول، تَنه می زند به جمعیت. دوست جان می گوید: بنده ی خدا او امروز از کارفرمایش توبیخ سختی گرفته. یکجورهایی جابجا شده پست اداری اش. تنزل درجه.
دختر و مادری پشت ویترین روسری فروشی، شخصیت های قصه بعدی اش هستند. می شنوم که آنها سوگوارند و هفته گذشته عزیزی را از دست داده اند.
بعد زوجی را در ایستگاه تاکسی نشانم می دهد و می گوید: یکی شان ناخوش احوال است.
پشت بندش مرد جوان باذکاوتی را می کشد وسط که پشت میز کافه، بیکار مثل همه بیکارها قهوه سفارش می دهد.
یک آن طاقتم تمام می شود و می زنم زیر کاسه کوزه خیالبافی های بهاره و می پرسم که یعنی امروز همه گرفتارها آمده اند توی خیابان؟ منفی هایت خفه ام کرد. بباف. اما درهم بباف لااقل. یعنی چه که منفی منفی منفی.
محض رضای خدا چرا توی تخیلات تو، یک نفر نمی رود عروسی؟ پزشکی نیست که مقاله علمی اش را قرار باشد توی سمینار جهانی ارائه دهد؟ یکی بچه اش بدنیا نیامده؟ یکی پرواز پسرش امروز توی فرودگاه نمی نشیند؟ یکی خانه نخریده؟ یکی تولدش نیست امروز؟
که دوست جان بی اعتنا به حرف هایم اینبار زنِ میانسالی را که قصد دارد به فروشگاهی وارد شود، جدا می کند و ادامه می دهد: سر میراث خانوادگی کارشان کشیده به دادگاه. و از دختری آنور خیابان هم حرف می زند که نامزدش تو زرد از آب درآمده.
جلوتر پیرمرد تنومندی که سیگار دود می کند و خانه اش را گذاشته برای فروش انگار آخرین آدم قصه اش است.
محو بدخیالی و منفی بافی بهاره ام که پرخنده داد می زند: آخخخیییششش... چه خوب شد که امروز روی زشت زندگی را بافتم. به نظرم حداقلش دستمان آمد دوروبرمان چه خبرهاست! و اینکه آمار بداحوال ها و کم انرژی ها را دستکم نگیریم.
انتهای پیام /
نظر شما